حضرت امام خمینی قبل از اینکه به بیمارستان بروند به خانواده خود متذکر شدند من دیگر برنمی‌گردم. یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا‏‎ ‎‏نگاه خداحافظی بود.

به گزارش ایسنا، در کتاب « فصل صبر: خاطراتی از ایام بیماری و ارتحال حضرت امام (س)» که توسط موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است از زبان فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام درباره آخرین روزهای زندگی بنیان‌گذار انقلاب اسلامی آمده است. 

آن روزها برای کنترل اوضاع و احوال مریضی حضرت امام به‏ ‎‏دستور حاج سید احمد آقا در جاهای مختلف زنگ اخبار تعبیه شده بود. آن‏‎ ‎‏روز بعد از ظهر بود و من در خانه تنها بودم. یکدفعه دیدم زنگ زده شد.‏‎ ‎‏پریدم، رفتم اتاق آقا. دیدم که در دستشویی ایستاده اند و رنگشان هم یک‏‎ ‎‏مقداری تغییر کرده است. در درگاه دستشویی بودند. گفتم: آقا، حالتان خوب‏‎ ‎‏نیست؟ گفتند که «به طبیب بگو» همین جمله را گفتند. گفتم که دستتان را‏‎ ‎‏بگذارید روی شانه من، گذاشتند. من احساس کردم حالشان اصلاً مناسب‏‎ ‎‏نیست، تنها کاری که کردم این بود که دو تا دستهای امام را گذاشتم روی دو تا‏‎ ‎‏شانه‌هایم و آرام نشستم روی زمین که ایشان زمین نخورند. نشستم و ایشان را‏‎ ‎‏خواباندم روی زمین. در همین موقع آقای دکتر پورمقدس سر رسید و‏‎ ‎‏بلافاصله شروع به کار کرد، فشار گرفت، دید فشار ندارند و بعد شروع کرد به‏‎ ‎‏اقدامات پزشکی. احمد آقا هم نبود. یک جلسه فوری بود که خبر کرده‏‎ ‎‏بودند و ایشان آنجا بود. آقای انصاری آمدند. البته یک دقیقه ای طول کشید‏‎ ‎‏تا بقیه هم رسیدند.

دکتر پورمقدس مرتب فشار می‌گرفت، می‌دید که فشار‏‎ ‎‏نمی‌آید. زیر پایشان را بلند کرد تا اینکه یواش یواش فشار آمد. من حالت‏‎ ‎‏دکتر یادم نمی‌رود که وقتی دید مقداری فشار بالا آمده است، بی اختیار افتاد‏‎ ‎‏روی دستگاه فشارسنج و دستگاه را بوسید. بعد دیگر امام چشمهایشان را باز‏‎ ‎‏کردند و کمی حالشان بهتر شد، بستری درست کردند و امام را خوابانیدند.‏‎ ‎‏چند دقیقه‌ای گذشت، حاج احمد آقا هم آمدند و امام را به درمانگاه بقیه اللّه ‏‎ ‎‏منتقل کردند. ‏

‏‏ در مورد احداث این درمانگاه احمد آقا می‌گفت: من فکر کردم که اگر‏‎ ‎‏یک کسالتی برای امام پیش بیاید و بخواهیم ایشان را به بیمارستان منتقل کنیم،‏‎ ‎‏اولاً باید این کار با سرعت انجام شود، ثانیا حفاظت و رعایت محیط و‏ ‎‏کنترلش آسانتر باشد. از همه مهمتر وقتی امام به بیمارستانی منتقل شود، طبعا‏‎ ‎‏سایر بیماران راحت نیستند و چه از نظر حفاظتی و چه از نظر ملاقات کننده‌ها‏‎ ‎‏مشکلاتی پیش می‌آید. این است که باید برای امام جایی درست شود که‏‎ ‎‏هیچگونه زحمتی ایجاد نکند. امامی که همیشه تاکید داشته است به اندازه بال‏‎ ‎‏مگسی برای کسی زحمت و تکلفی نداشته باشد، خدا را خوش نمی‌آید به‏‎ ‎‏خاطر بیماری او مجبور شویم برای عده‌ای از بیماران مشکلاتی ایجاد کنیم.‏‎ ‎‏

در نتیجه با بعضی از آقایان صحبت کرده بودند که یک اتاق عمل در حد‏‎ ‎‏اینکه فقط اگر کسالتی پیش آمد آنجا جوابگو باشد، درست کنند که طبعا‏‎ ‎‏مردم محل نیز از آن استفاده خواهند کرد. ‏

در مورد سابقه کسالت امام باید بگویم آنچه که ما از ناراحتی ایشان‏‎ ‎‏می‌دانستیم، ناراحتی قلبی بود. پزشکان هم تیمی را تشکیل داده و از ایشان‏‎ ‎‏کاملاً مراقبت می‌کردند و به قول خودشان آن را مهار کرده بودند. مرتب‏‎ ‎‏می‌آمدند و امام را می‌دیدند. اگر احیانا تغییری در حال امام پیدا می شد، زود‏‎ ‎‏می‌رسیدند. برنامه ایشان طبق روال عادی بود کمی که قدم می‌زدند و خسته‏‎ ‎‏می‌شدند، می‌آمدند، می‌نشستند و اصلاً این حالت را نداشتند که اضافه بر‏‎ ‎‏برنامه دراز بکشند. تمام کارهایشان برنامه داشت و مثلاً اگر وقت خواب بعد‏‎ ‎‏از ظهر نبود، دراز نمی کشیدند ولی یک مرتبه متوجه شدیم که ضعف شدیدی‏‎ ‎‏دارند. من می دیدم که وقتی یک کمی راه می‌روند، خسته می‌شوند و می‌آیند‏‎ ‎‏و دراز می‌کشند و اظهار ضعف می‌کنند. ظاهرا خودشان در دستگاه گوارش‏‎ ‎‏یک ناراحتی احساس کرده و توسط حاج احمد آقا به دکترها گفته بودند.‏

‏‏ امام فرمودند: «من می‌خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر‏‎ ‎‏خودم را کرده‌ام. دیگر هم مساله‌ای نیست، دارم فردا می‌روم بیمارستان، ولی‏‎ ‎‏ظاهرا این نهار آخری است که با هم می‌خوریم».‏

‏دکترها بر همان اساس شروع به کار کردند. عده‌ای جمع شدند و آزمایشاتی‏‎ ‎‏انجام دادند. هر چه داروهای ویتامین دار و تقویتی می‌دادند، ضعف امام‏‎ ‎‏برطرف نمی‌شد. خلاصه متوجه شده بودند که خونریزی داخلی است و مساله‏‎ ‎‏جدی تر از یک ضعف معمولی می‌باشد. متخصصین دیگر را هم جمع کردند.‏‎ ‎‏مدتی از جهت غذا و دارو، تقویت و کنترل می‌کردند ولی ضعف امام بیشتر‏‎ ‎‏می‌شد. خود آن بزرگوار هم متوجه این ضعف غیر معمولی شده و بعضا از این‏‎ ‎‏وضع گلایه‌هایی هم داشتند. یادم است یکروز به اتاق ایشان رفتم، از بیرون و‏‎ ‎‏از قدم زدن می‌آمدند. چیزی به دستشان دادم. همیشه رسمشان این بود که‏‎ ‎‏وقتی چیزی به ایشان می‌دادیم به گونه‌ای تشکر می‌کردند، با یک جمله‌ای مثل‏‎ ‎‏ایدکم اللّه، حفظکم اللهو … آن روز هم همان طور که تشکر می‌کردند، گفتند:‏‎ ‎‏«پدر جان، نمی‌دانم به شما چه بگویم! می‌خواستم یک دعایی در حق شما‏‎ ‎‏بکنم؛ اگر بگویم پیر شوی، نمی‌دانم این دعا است یا نه؟ چون پیری خیلی درد‏‎ ‎‏و عوارض دارد. ولی خوب من دعا می کنم پیر شوی منتهی منهای عوارضش».‏‎ ‎‏من گفتم: آقا، اتفاقا شما که الحمدلله خیلی خوب هستید، از همه ما موفقترید؛‏‎ ‎‏ما آرزو داریم و از خدا می‌خواهیم که مثل شما باشیم؛ شما در همه‏‎ ‎‏برنامه‌هایتان موفق و منظم هستید. ما هزار جور برنامه می ریزیم، نمی‌توانیم‏‎ ‎‏انجام دهیم. شما تمام کارهایتان را تنظیم می‌کنید. گفتند: «نه، پیری خیلی درد‏‎ ‎‏بدی است.»‏

‏‏علاوه بر خستگی مفرط حالت بی‌اشتهایی هم برای ایشان حادث شده بود.‏‎ ‎‏آن موقع مسئولین کشور، هر دو سه هفته یکبار در خانه ما جلسه داشتند. 

 یادم می‌آید یکی دو روز قبل از این که حضرت امام (س)برای جراحی به‏‎ ‎‏بیمارستان بروند، من خدمتشان بودم. با هم آمدیم که غذا بخوریم، چون‏‎ ‎‏خانم کمرشان درد می کرد و بالا بودند و نمی‌توانستند از پله پایین بیایند. ایشان‏‎ ‎‏از جلو اتاق ما که رد می‌شدند، به من گفتند: «می‌آیی آنجا با هم ناهار‏‎ ‎‏بخوریم؟ چون خانم نمی‌توانند پایین بیایند.» گفتم: بله آقا ما خدمت شما‏‎ ‎‏هستیم، با هم آمدیم. توی حیاط که حاج احمد آقا رسید و به ایشان گفت: آقا‏‎ ‎‏چند نفر از دکترها آمده اند، با شما کار دارند.

 امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان می روم‏‎ ‎‏پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند‏‎ ‎‏و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند:‏‎ ‎‏دکترها می گویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل‏‎ ‎‏از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمی دیدیم که مثلاً‏‎ ‎‏تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده‏‎ ‎‏بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم‏‎ ‎‏می‌زدند، خسته می‌شدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی‏‎ ‎‏عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده‌ام ناراحت‏‎ ‎‏است؛ و دکترها می‌گویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که‏‎ ‎‏گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند. ‏

حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید،‏‎ ‎‏جوان‌ها، بخصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می شود؛ شما پرهیز داشته‏‎ ‎‏باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت‏‎ ‎‏نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری‏‎ ‎‏اخلاق زشت را باید دور کنید و بخصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی‏‎ ‎‏که غیبت می‌کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم. 

‏‏امام فرمودند: «خانم من فردا می‌روم بیمارستان برای جراحی».‏

‏‏خانم: برای چی؟ ‏

‏‏امام: «خوب دیگر، من می‌روم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام می‌شود،‏‎ ‎‏من برنمی گردم».‏

‏‏خانم گفت: نه بابا! این حرفها چیه! ان شاءالله به سلامتی برمی‌گردید. ‏

‏‏دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و‏‎ ‎‏خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم.‏

‏‏ امام فرمودند: «من می‌خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر‏‎ ‎‏خودم را کرده‌ام. دیگر هم مساله‌ای نیست، دارم فردا می‌روم بیمارستان، ولی‏‎ ‎‏ظاهرا این نهار آخری است که با هم می‌خوریم».‏

‏‏من گفتم: نه، آقا این حرفها چیه!؟ یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی‏ کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که می روم‏‎ ‎‏بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب‏‎ ‎‏نباشم. 

‏ امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف می‌زنم». ‏‏‏دیگر چیزی نگفتیم ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم،‏‎ ‎‏می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم. ‏فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید،‏‎ ‎‏جوان‌ها، بخصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می شود؛ شما پرهیز داشته‏‎ ‎‏باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت‏‎ ‎‏نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری‏‎ ‎‏اخلاق زشت را باید دور کنید و بخصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی‏‎ ‎‏که غیبت می‌کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم. 

‏من گفتم: آقا این سفارش‌ها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این‏‎ ‎‏سفارش‌ها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن‏‎ ‎‏برنامه‌ای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است.‏‎ ‎‏گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و‏‎ ‎‏هیچ مساله‌ای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم‏‎ ‎‏جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار‏‎ ‎‏خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو‏‎ ‎‏دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا می‌گویم.‏

‏‏ امام گفتند: «نه، هر چه دارم می گویم گوش کن، همین امروز، همین الان،‏‎ ‎‏برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.»‏

 گفتم: خیلی خوب، بعد آمدیم بیرون، اتفاقا یک خانمی آنجا آمده بودند‏‎ ‎‏که حاجتی داشتند. آقا به من گفتند: «مقداری پول به این خانم بده، بعدا بیا از‏‎ ‎‏من بگیر.»‏

‏‏گفتم: چشم، یک خرده گذشت، فرمودند: «یادت نرود، حتما بیایی از من‏‎ ‎‏بگیری.»‏

‏‏گفتم: چشم، می‌آیم.‏

‏‏فرمودند: «می‌ترسم من بمیرم و زیر دین تو بمانم.»‏

‏‏گفتم: نه مطمئن باشید، من می‌آیم می‌گیرم، به خاطر اینکه من هم ممکن‏‎ ‎‏است که بمیرم و این ارثیه بچه هاست! خندیدند، فرمودند: «نه، شماها ان‏‎ ‎‏شاءالله زنده هستید و سالم هستید، ولی بیا بگیر، من می‌ترسم زیر دین تو‏‎ ‎‏بمیرم».‏

‏تقریبا ساعت 2 ناهارشان را خوردند و سپس خوابیدند. بعد از اینکه‏‎ ‎‏خوابیدند، ما آمدیم تو اتاق، ما هم حالمان واقعا خیلی منقلب بود و بسیار‏‎ ‎‏ناراحت و دلگیر بودیم. پیش خودم گفتم تنها راه این است که بروم حرم‏‎ ‎‏حضرت عبدالعظیم (ع) یک توسلی و یک دعایی بخوانم. برنامه رفتن تا‏‎ ‎‏ساعت 4 طول کشید و ایشان از خواب بیدار شدند. طبق برنامه از خواب که‏‎ ‎‏بیدار می‌شدند، یکی دو تا چایی می‌خوردند، بعد می‌آمدند نیم ساعت قدم‏‎ ‎‏می‌زدند. در حیاط قدم می‌زدند که من هم با ایشان رفتم. ‏

‏‏امام فرمودند: «می خواهی کجا بروی؟»‏

‏‏گفتم: حرم حضرت عبدالعظیم.‏

‏گفتند: چه خبره؟ گفتم: مثل اینکه امروز، روز تولد حضرت عبدالعظیم‏‎ ‎‏است، می خواهم به زیارت بروم. ‏

 آقا فرمودند: (با خنده) شما زن‌ها هم برای خودتان دنبال یک بهانه‏‎ ‎‏می‌گردید که یک گشت و گذاری بکنید، حالا این هم که پیدا شده و‏‎ ‎‏می‌خواهی بروی حرم حضرت عبدالعظیم.‏

‏‏من با خنده گفتم: بله دیگر، ما هم همین طور هستیم، به همین چیزها خوش‏‎ ‎‏هستیم.‏

‏‏گفتند: «حتما تا ساعت ده برگردی که من یک دفعه دیگر شما را ببینم.»‏

‏‏چون قرار بود ساعت ده یعنی بعد از خوردن شام برای خواب بروند‏‎ ‎‏بیمارستان بخوابند تا پزشکان بتوانند قبلاً کارهای مقدماتی مانند آزمایش و‏‎ ‎‏معاینات لازمه را برای عمل جراحی انجام بدهند. من از حرم که برگشتم اتفاقا‏‎ ‎‏چند دقیقه از ساعت ده گذشته بود. ‏

‏‏فرمودند: «دیر کردی، من خیلی نگران بودم.»‏

‏‏گفتم: چرا!‏

‏‏فرمودند:«خوب من فکر کردم دیگر شما را نمی‌بینم.»‏

‏‏شام آماده شد، من اشتها به غذا نداشتم. ایشان یک مقدار خیلی کم شاید‏‎ ‎‏یکی دو لقمه غذا خوردند و فرمودند: «حالا من یکی دو تا سفارش به شما‏‎ ‎‏دارم: دیگر من برنمی گردم، ولی از شما این را می‌خواهم که در مرگ من جزع‏‎ ‎‏و فزع نکنید، من از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد. شما مواظب باشید‏‎ ‎‏گریه و زاری نکنید دیگر مساله همین است.»‏

‏‏ من بودم، خانم (همسر امام) بودند، الان دقیق یادم نیست فکر می کنم زهرا‏‎ ‎‏خانم اشراقی بودند، نمی‌دانم کس دیگری بود یا نه. شنیدن این مساله برای ما‏‎ ‎‏دشوار بود، همه منقلب شده بودند. خانم گفتند: نه آقا، ان شاءالله خوب‏‎ ‎‏می‌شوید، کسالت همیشه همین است، جراحی می‌کنند.‏

فرمودند: «نه، من دیگر برنمی‌گردم. ولی این را برای شما بگویم، رفتن‏‎ ‎‏خیلی دشوار است، رفتن خیلی دشوار است.»‏

‏‏ من گفتم: آقا شما این حرف‌ها را می‌زنید ما خیلی مایوس می‌شویم. برای این‏‎ ‎‏که تا آنجا که من دیده‌ام، گر چه سنم زیاد نیست، افرادی که با شما بوده‌اند،‏‎ ‎‏نقل می‌کنند: شما به تمام واجبات عمل کرده‌اید که هیچ؛ محرمات هم هیچی‏‎ ‎‏انجام نداده‌اید، حتی تمام اعمال مستحبی را انجام داده‌اید و حتی اکثر‏‎ ‎‏مکروهات را هم انجام نداده‌اید. اگر واقعا برای شما هم دشوار باشد پس ما‏‎ ‎‏چه بگوییم. ما خیلی مایوس می‌شویم.‏

‏‏ فرمودند: «نه، از رحمت خدا که نباید مایوس باشید، این خود بیشترین گناه‏‎ ‎‏است که از رحمت خدا مایوس باشید، اما این را بدانید که رفتن خیلی دشوار‏‎ ‎‏است، من عملی ندارم که بخواهم به آن عمل خوشحال باشم.»‏

‏‏گفتم: ولی آقا این حرف‌ها برای ما خیلی سخت است که شما می‌زنید، چون که‏‎ ‎‏واقعا اگر اینجور باشد، ما خیلی می‌ترسیم، نگرانیم و ناراحت هستیم. ‏

‏‏فرمودند: «واقعا همین جور است. جایی که حضرت سجاد(ع) گریه‏‎ ‎‏می‌کردند و می فرمودند: ای خدا چه بسا حسنات من سیئات باشد، من دیگر‏‎ ‎‏عملی دارم که بخواهم به آن خوشحال و دلگرم باشم؟ من فقط به فضل‏‎ ‎‏خداوند امید دارم و خودم هیچ عملی ندارم که بخواهم امیدوار باشم به عمل‏‎ ‎‏خودم و رفتن خیلی دشوار است؛ رفتن خیلی دشوار است».‏

‏پزشکان آمدند و امام فرمودند: «موقع رفتن است». ‏

‏‏ایشان یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا‏‎ ‎‏نگاه خداحافظی بود. حتی از درب که بیرون رفتند یک نگاهی به درب کردند‏‎ ‎‏و رفتند.‏ فرمودند: من دیگر برنمی‌گردم و رفتند بیمارستان و بستری شدند. ‏

انتهای پیام

source

توسط chidanet.ir