سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.
ادامه گفتگو مسئول تعقیب و مراقب سپاه در سال ۶۰
-برویم سر موضوع ضربات به منافقین کمی از ضربات واحد اطلاعات به منافقین بگویید.
بله اگر ۱۹ بهمن را بزرگترین و مهمترین ضربه به سازمان بگیریم، به خاطر این است که یک ضربه به اسطورهی سازمان بود. درست است رجوی در خارج بود، ولی موسی خیابانی داخل کشور همه چیز سازمان بود و اینها هم همیشه با هم مطرح بودند؛ یعنی برادر مجاهد مسعود رجوی و برادر مجاهد موسی خیابانی علاوه بر آن، اشرف ربیعی را به عنوان سمبل زن انقلابی معرفی کرده و یک سری از نیروهای مهم سازمان در داخل جمع اینها بودند.
– از تعقیب و مراقبت شروع کنید.
اینها در شمالیترین نقطهی خیابان زعفرانیه به اسم، فیروزکوه، خانهای را که متعلق به یک سناتور زمان شاه بود به مبلغ ماهانه صدوهشتادهزار تومان اجاره کرده بودند. این مبلغ بسیار بالاست و همان طور که اشاره کردم توانستیم با این مبلغ یک داتسون ۱۸۰ کا برای تعقیب و مراقبت بخریم که دو مدل پایین بود؛ چون بعد از انقلاب ماشین وارد نمیشد و غیر از بنز ماشین صفر دیگری وجود نداشت. بنز هم با برای میلیاردرها میرفت که اندک و انگشت شمار بودند یا برای دولت و پلیس بود. بنا بر این دانسون در حد خودش گران قیمت بود. آن چه که عرض کردم برای مقایسهی قیمتها بود. آنها برای اجارهی مبلغی را میپرداختند و در آن خانه بودند الان اسم آن خیابان، خیابان شهید فلاحی است خوبی خانه این بود که خانهای به آن نچسبیده بود. آن منزل باغ مانند و ساختمان در وسط باغ بود.
در روز عملیات تک تیرانداز، اشرف را زد و تیر زیر چانهاش خورد. بعد که وارد خانه شدیم، انگار او گیج شده باشد، این طرف و آن طرف دویده بود؛ گویی کف اتاق را با خون آب پاشی کرده باشند، یکی از بچهها که تنها شهید آن عملیات شد، به نام «مصطفی» بچهی مسعود و اشرف را که سه چهار ساله بود دید و رفت او را نجات بدهد تا زیر گلوله باران نباشد. جلیقه ضد گلوله هم به تن داشت ولی تیر به کتفش خورد و وارد بدنش شد.
یادم نیست «محمد مقدم» چگونه کشته شد ولی کشته شدن موسی را خودم دیدم؛ چون آن قدر آنجا ابعاد داشت و بچهها دور تا دور بودند که نمیشد در آن درگیری شدید همه چیز را با هم ببیند یا فکرش متمرکز شود؛ به خصوص که الان سی و اندی سال از آن صحنه گذشته است.
جریان کشته شدن موسی این بود که برای یک لحظه در باز شد. نمیدانم در آن زمان در برقی بود یا خودشان باز کردند، فقط یادم هست در کشویی بود، چون به صورت کشویی باز شد به محض باز شدن در یک پژوی نقرهای رنگ نمایان شد که قبلاً آن را شناسایی کرده بودیم و دست رجوی بود یک پژوی ضدگلوله بود که زمان نخست وزیری بازرگان به رجوی داده بود و از بیرون هم ضدگلوله بودنش معلوم نبود؛ چون شیشهاش شفاف بود. پژوی ۵۰۴ که در آن موقع برای خودش کیا و بیایی داشت. در پژو نیمه باز بود و موسی میخواست سوار شود که یکی از برادرها دوید و نارنجکی زیر ماشین انداخت؛ حالا یا روش کارش بود یا میدانست ماشین ضدگلوله است و از بالا آسیب نمیبیند. ماشین از کار افتاد شاید موسی فکر میکرد آن در برایش حکم سنگر را دارد؛ در حالی که متوجه نبود در با ستون فاصله دارد و چیزی مثل عدد هفت باز بود یکی از دوستان دوید و از در رد شد و تیری به سینهی موسی شلیک کرد که درجا افتاد. احتمالاً به دو نفر دیگر هم در اثر آن نارنجک آسیب رسیده بود چون ولو بودند. این صحنه را یادم هست ولی شب که جنازهها را به اوین آوردند و همهشان را چیدند، آنها را دیدیم.
-خیلی مقاومت کردند؟
بله، یک درگیری تمام عیار بود ولی درگیری ای که آنها غافلگیر شده و نه در موضع ابتکار، بلکه در موضع انفعال بودند. اصلاً باورشان نمیشد گیر بیفتند. پژو هم که داشت خارج میشد نشان میداد اینها از اولین تیر آمادهی فرار بودند. شاید یکی از آنهایی که کشته شدند، مقدم بود؛ چون اگر رفتنی بود باید با موسی میرفت: به خاطر این که محافظش بود. جنازهها را به اوین بردند. اگر اشتباه نکنم بیشتر از ده دوازده نفر بودند؛ شاید هم نوزده نفر قیافههای اینها خیلی به هم ریخته بود البته موسی خیابانی گریم کرده بود و موسی خیابانی همیشگی نبود. او بعد از بیرون آمدن از زندان شاه، سبیل نداشت، اما علی رغم این که با ابروهای پیوسته و سبیل و شلوار لیاش تیپ جدیدی به همزده بود، وقتی که آقای لاجوردی شب آمد بالای سرشان گفت این موسی است. قبل از آن به خاطر گریم کمی تردید داشتیم که بچهها موسی رازده باشند. قیافههای بدی داشتند. قبلاً در جنگ چهرهی شهدا را دیده بودم که چقدر نورانی و دلپذیر بودند، ولی از دیدن قیافهی اینها حالم بد بود آن وقتها در محوطه زندان اوین یک چنارستان بود. در آن سرمای شدید که برف هم آمده بود یک بلبل داشت میخواند. صدای بلیل مرا جلب کرد و به طرف چنارستان رفتم و دیدم یکی از شهدای آن حادثه را که اسمش «سهراب امیرشاهی» بود، در آن جا خواباندهاند. قیافهاش از موقع زنده بودنش هم قشنگتر بود و آن بلبل داشت آن بالا در آن سرما میخواند.
این ضربه باعث شد از آن به بعد اطلاعات دقیقتری به بچهها برسد و گشایشی حاصل شد با آن، گشایش کشفیات ریز و درشت زیادی پیش آمد و به قضیهی ۱۲ اردیبهشت ۶۱ رسید که در آن محمد ضابطی حمید جلالزاده، نصرت رمضانی که زن ضابطی بود، قاسم، باقرزاده پری یوسفی و حمید جلالزاده کشته شدند.
source