به گزارش همشهری آنلاین، زن ۳۱ سالهای با مراجعه به دایره مددکاری اجتماعی در کلانتری گلشهر مشهد گفت: کودکی خردسال بودم که پدرم بر اثر ابتلا به بیماری از دنیا رفت و مادرم بهسختی من و برادر کوچکترم را بزرگ کرد. به همین دلیل هم من فقط تا مقطع ابتدایی درس خواندم و بعد از آن به خانهداری پرداختم چراکه مادرم روی زمینهای کشاورزی کار میکرد و من باید از برادرم مراقبت میکردم.
زمانی که ۱۶ سال بیشتر نداشتم رجب به خواستگاریم آمد و اینگونه زندگی مشترکم در حالی از ۱۵ سال قبل آغاز شد که من و همسرم در طبقه پایین ساختمان محل سکونت مادرشوهرم اقامت کردیم. رجب تکپسر خانوادهاش بود و به همین دلیل خانوادهاش از او حمایت میکردند.
شوهرم خواربارفروشی در مغازه زیر ساختمان راهاندازی کرد و با کمک یکدیگر مشغول کار و کاسبی شدیم، اما در این میان دخالتهای آشکار خانواده همسرم در زندگی مشترک مرا بهشدت آزار میداد چراکه آنها توقع داشتند حتی مسائل شخصی خودمان را هم با آنها هماهنگ کنیم. این موضوع به اختلاف خانوادگی ما دامن میزد و من و رجب همواره با هم مشاجره داشتیم.
یک سال قبل پیرمرد ۷۰ سالهای خواهر شوهرم را به عقد موقت خودش درآورد. مهین چند سال قبل طلاق گرفته بود و مجردی زندگی میکرد. از سوی دیگر، با آنکه من بهظاهر رابطه خوبی با خانواده شوهرم نداشتم، بعد از ازدواج مهین به عنوان مهمان رفت و آمدهایمان بیشتر شد. گاهی مهین و غلام ما را دعوت میکردند و گاهی نیز آنها مهمان ما میشدند.
در همین معاشرتهای خانوادگی بود که احساس کردم غلام پیرمردی دلسوز و مهربان است و نصیحتها و گفتارش خیلی عاقلانه و دلنشین به نظرم میرسید. به همین خاطر من هم در فرصتهای مناسب درباره اوضاع زندگیم برایش درددل میکردم و مشکلاتم را با او در میان میگذاشتم. غلام هم با صبوری به حرفهایم گوش میداد و مرا برای داشتن یک زندگی آرام و بیدغدغه راهنمایی میکرد. این ماجرا آرامآرام به پیامها و گفتگوهای تلفنی کشید تا جایی که هر موضوع خانوادگی را برایش بازگو میکردم. اما نمیدانستم با این کار به مخمصهای وحشتناک میافتم.
یک روز که مشغول خانهتکانی بودم و خودم را برای عید نوروز آماده میکردم، پیامی از سوی غلام روی صفحه گوشی تلفنم نقش بست که از من خواسته بود به محله شلوغ بازار گلشهر بروم تا با یکدیگر بهراحتی صحبت کنیم. اگرچه ابتدا نپذیرفتم، ولی وقتی با اصرار او مواجه شدم، دست پسر خردسالم را گرفتم و به طرف بازار تجاری گلشهر (شلوغ بازار) راه افتادم.
هنوز به محل قرار با غلام نرسیده بودم که ناگهان همسرم به همراه دیگر اعضای خانوادهاش دورهام کردند. آنها که گویی متوجه قرار من و غلام شده بودند، با عصبانیت سر و صدا راه انداختند. شوهرم نیز بیمحابا مرا زیر مشت و لگد گرفت. هرچه فریاد میزدم دچار سوءتفاهم شدهاید، هیچ فایدهای نداشت و آنها به ظن خیانت، رسوایی مرا فریاد زدند، بعد هم فرزندانم را گرفتند و ارتباطم را با خانوادهام قطع کردند. خواهر شوهرم نیز از غلام طلاق گرفت.
در این میان گوشی تلفنم گم شد و نمیتوانستم با نشان دادن پیامکها بیگناهی خودم را ثابت کنم چراکه من هیچگاه پیامک خیانتآمیزی به غلام نداده بودم. با این وجود زندگیم تباه شد و من در مخمصه سوءتفاهم گرفتار شدم و نمیتوانستم فرزندانم را هم ملاقات کنم تا اینکه بالاخره برادرم گوشی تلفنم را پیدا کرد و من همه پیامکها را به شوهرم نشان دادم.
اگرچه با این ماجرا مقداری از عصبانیت و سوءظن رجب کاسته شد، ولی او مدعی است اگر از رفتارم پشیمان هستم و میخواهم فرزندانم را به آغوش بکشم باید مهریهام را بدون اطلاع خانوادهام ببخشم تا به قول خودش خیانت مرا فراموش کند. از سوی دیگر، من دختری را باردار هستم و نیاز دارم مادرم روزهای بعد از زایمان را در کنارم باشد. به همین خاطر پیشنهاد رجب را پذیرفتم، ولی زمانی که او به خانه مادرم آمد تا با هم به محضر ثبت اسناد برویم، برادرم در جریان ماجرا قرار گرفت و تاکید کرد ابتدا به مرکز مشاوره پلیس برویم، اما شوهرم کینه برادرم را نیز به دل گرفت و اوضاع پیچیدهتر شد.
با توجه به اهمیت این ماجرا که یک زندگی در آستانه فروپاشی بود، زوج جوان با راهنماییهای تجربی و دستورهای قانونی سرهنگ ابراهیم عربخانی رئیس کلانتری گلشهر مشهد در دایره مددکاری اجتماعی مورد مشاورههای روانشناختی قرار گرفتند و راهکارهای مشکلات خانوادگی آنان با حضور مادران و بزرگترهای این زوج جوان بررسی شد.