سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب دو جلدی «داد بی داد»، اثر ویدا حاجبی، فعال سیاسی و نویسنده، است که توسط نشربازتاب نگار در سال 1383 به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعهای از خاطرات زنانی است که در سال های قبل از انقلاب به جرم سیاسی در زندانهای شاه بودهاند. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
روایت من
به تخت بسته شده بودم و حسینی شلاقم میزد. عضدی به حسینی دستور داد: «ول کن برو اون خرس رو بیار تا این آدم بشه! »حسینی با لحنی جدی گفت: چرا خرس؟ خودمون که هستیم روزهای شکنجه و مرحلهی اول بازجویی پایان یافت اما ماجرای خرس و حسینی و فرمان بریهایش از امر و نهیهای، عضدی همه ذهنم را گرفته بود. از خودم میپرسیدم، چگونه میتوان باور کرد که آدمی تا حد یک حیوان درنده تنزل کند؟ به خصوص که فهمیده بودم حسینی (محمد علی شعبانی) رئیس بازداشتگاه اوین است و عضدی (محمدحسن ناصری) سربازجو؛ به خودم میگفتم همین که پایم به بیرون برسد ماجرا را مینویسم و دستگاه ساواک را افشا میکنم که مأمورهای خود را به حیوانهای درندهی دستآموز تبدیل کرده است. آن روزها خیال میکردم به زودی آزاد خواهم شد.
مرداد ۱۳۵۱ بود. اما آزادم نکردند تا خرداد ۵۲ هم در اوین نگهام داشتند. تمام مدتی که اوین بودم میکوشیدم با حسینی مؤدبانه صحبت کنم. جلوی پایش بایستم و هر نیازی دارم فقط به او بگویم، هم نسبت به او احساس ترحم میکردم هم این که میکوشیدم با رفتاری مؤدبانه جلوی خشونتها و بددهنیهایش را بگیرم. بعد از مدتی او هم شروع کرد با من مؤدب صحبت کردن هیچ وقت بدون درزدن وارد اتاقم نشد و به مرور سر درد دلش با من باز شد. میگفت شبها نمیتواند نشان داد؛ بخوابد و مشت مشت قرص میخورد. یک بار هم ساق پایش را به من نشان داد و لکههای سرخ و کبود شبیه به پاهای زندانیانی که شلاق میزد روی آن بود. دلم برایش سوخت گرچه میدانستم که اگر به او دستور بدهند مرا دوباره به شلاق خواهد بست تا پای مرگ.
به زندان قصر که منتقل شدم روزی به دوستان نزدیک هم بندم از احساس دلسوزیم نسبت به حسینی گفتم با چنان واکنشی منفی روبه رو شدم که حرفم را فرو خوردم. میزان نفرت آنها از حسینی برایم شگفتانگیز بود اما چنان مجذوب و مرعوب ایثار و مقاومت دلاورانهی آنها بودم که به خودم و به احساسم شک کردم. به مرور متوجه شدم که زندان را فقط با افشای زندانبانان نمیتوان توضیح داد. شروع کردم به یادداشت برداشتن از زندگی روزمره از روابط از تفریحها و شادیها، از سختگیریها و مرزبندیها تحریمها و تناقضاتِ درونِ بند. گرچه خودم اغلب مخالف اما تحریمها بودم در تعیین مرزبندیهای خشک و خشن سیاسی نقش داشتم. جان کلام این که رفته رفته متوجه شدم که زندان یا بندِ ما زنان سیاسی بازتابی است از واقعیتهای جامعه منتها به شکلی شدیدتر و پررنگ تر، هر یک از ما متأثر از همان فرهنگ طرز فکر و نگاهی بودیم که در خانواده و محیط زندگیمان به ما منتقل شده بود.
به اوین که منتقل شدم نتوانستم یادداشتهایم را که در جاساز مخصوصی نگه داری میکردم نجات دهم و تا زمان آزادیم در سوم آبان ۵۷، دیگر به زندان قصر بازنگشتم. در تب و تاب انقلاب فکر نوشتن دربارهی زندان از سرم افتاد فقط وقتی در اردیبهشت ۵۸ در روزنامهای خواندم که حسینی با اسلحه خودش را کشته، چند روزی دوباره به فکر زندان افتادم حسینی تنها ساواکی بود که هنگام دستگیری خودکشی کرده بود.
فرمانبر و خدمتگزار دستگاهی بود که ناگهان مثل بادکنک ترکید. در آشوب انقلاب همهی مقامها از بالا تا پایین فکر دیگری جز نجاتِ خود در سر نداشتند. آبها که از آسیاب افتاد، تعداد زیادی از آنها منتظر فرصت مناسب نشستند. از اوائل سال ۶۰ همراه پسرم رامین و حمیده همبند سابقم که مثل دخترم دوستش داشتم ناگزیر بیشتر وقتم را در خانه میگذراندم. ساعتها توی آشپزخانه از روی کتاب آشپزی خانم، منتظمی، خورشهای پرادویه میپختم تا بوی عطر آن همهی ساختمان را بگیرد و همسایهها به خانه دار بودن من شک نکنند. رامین و حمیده از اول صبح میرفتند. برای کار در یک تولیدی پوشاک تا بعد از ظهر زمان بازگشت آنها نگران و پریشان لحظهها را میشمردم.
آن روزها دوباره به فکر نوشتن درباره زندان افتادم هر روز با سماجت چند ساعتی حواسم را جمع وجور میکردم چند صفحهای مینوشتم و هر شب آنها را ریزریز میکردم و در سطل آشغال میریختم قادر نبودم رخداد عظیم انقلاب پیچیدگیها و پی آمدهایش را به هم ربط بدهم. یاداشتهایم پیش از هر چیز نشان پریشان احوالی و تردیدها و تزلزلهایم بود. سرانجام مجبور شدم با پذیرش هزار خطر پسرم رامین را به فرانسه بفرستم و کمی بعد خودم با حمیده به او بپیوندم به کمک یک قاچاقچی طرفدار حزب دموکرات کردستان از راه ترکیه و چندین هفته راهپیمایی در کوههای پوشیده از برف کردستان؛
هنوز عرق راه بر تنم خشک نشده از مرتضی کریمی و احمدرضا شعاعی خبر گرفتم. به رغم همهی پافشاریهایم نتوانسته بودم آنها را با خود به خارج بیاورم. فعالیت سیاسی را همراه تنی چند از دوستان و رفقا با انتشار نشریهی آغازی نو از سر گرفتم بدون مکث و تأمل لازم نسبت به شیوهها و تجربههای پشت سر. در این دوره به کلی از فکر نوشتن دربارهی زندان شاه افتاده بودم. هم با انتشار دور مجله ارضا میشدم هم نوشتن دربارهی زندانهای شاه به نظرم بی معنی میمی آمد. سالها گذشت. نشریه آغازی نو در اثر بحرانی درونی تعطیل شد و مرا هم دچار بحران فکری کرد پرسشها و تردیدهایم با فروپاشی شوروی دوچندان شد. به خصوص که به رغم همهی انتقادهایم همیشه آن را به عنوان کشوری سوسیالیستی و نزدیک به ایدهآلهایم میدانستم سرانجام پس از چند سال بحران فکری تردیدها و دودلیهایم نسبت به دگمها و اراده گراییهای گذشته و شیوههای مبارزه با رژیم شاه شکلی نسبتاً منسجم و مشخص به گذشته برایم معنا و اهمیت پیدا کرد و در ذهنم به موضوعی خود گرفت رفته رفته سنجش ضروری تبدیل شد.
در این حال وهوا بار دیگر به فکر نوشتن دربارهی زندان افتادم. این بار بدون دغدغهی خاطر پذیرفته بودم که زندان زنان سیاسی بخشی از تاریخ سیاسی جامعهی ماست اما دیگر در پی آن نبودم که به تحلیل و برداشت خودم اکتفا کنم، گرچه گفتنی کم نداشتم. بیشتر در پی که بدانم همبندان سابقم پس از بیست سال چه خاطره آن بودم چه برداشت و چه تحلیلی از آن سالها دارند. گفت و گو با آنها را از پنج – شش سال پیش شروع کردم روایتهای این مجموعه نتیجهی این گفت و گوهاست که با بیش از ۳۵ همبند سابق و چند خانوادهی زندانی انجام دادهام و همه ابتدا روی نوار ضبط و سپس پیاده شدهاند. این گفت و گوها را چهار بار تغییر دادم و سرانجام به شکل و ساختار کنونی در دو جلد گنجاندهام.
source