اندیشیدن به چرایی و چگونگی رخدادهای ناگوار، خود نوعی مکانیزم دفاعی است. به قول رومن رولان، نویسنده بیبدیل قرن بیستم فرانسه، «مردی که درد میکشد، با آگاهی بر اینکه درد از کجا میآید، میتواند از نیروی آن بکاهد». ما نیز در مواجهه با روزهای عجیبی که از سر گذراندیم، باید فکر کنیم. فکر به اینکه چگونه به اینجا رسیدیم، الآن چه میتوانیم بکنیم و باید برای چه افقی گام برداریم. فهم ریشهها و بازیابی افقها، به ما آرامش عجیبی میدهد و کمک میکند تا راحتتر با روزهای تلخ مهین کنار بیاییم. حاصل نگاه به گذشته عبرت است و حاصل نگاه به آینده امید. از دست حسرت نیز کاری ساخته نیست! حس عجیبی بمن میگوید به آینده خوشبین باش
روزگاری مارکوس اورلیوس، امپراتور رواقی مسلک رومی در قرن دوم میلادی میگفت:« زندگیِ هنرمندانه بیشتر شبیه کشتی گرفتن است تا رقصیدن، چون زندگی هنرمندانه در گرو آمادگی برای ایستادن مقابل حمله های ناگهانی و غیر منتظره است.» این عبارت به خوبی توصیفگر تجربه جمعی ملتی است که در این 12 روز، با وجود تمامی فشارها و خطرها، نه تنها ایستاد، بل توانست شکل دیگری از زیستن را تجربه کند. جنگ فقط میدان نبرد نبود؛ جنگ به کوچهها، خانهها، مدرسهها و حتی خوابها نفوذ کرده بود. اما درست در همین شرایط، رویایی ایرانی شکل گرفت که برخاسته از مقاومت، امید و هنر زیستن در دل بحران بود. در بحبوحه حوادث جنگ، در میان صدای انفجار و بوی باروت، وقتی زندگی به جای آرامش، لبریز از اضطراب و ترس میشد، معنای «هنر زندگی کردن» و داشتن رویا صورت دیگری به خود گرفت. در چنین بزنگاههایی، زندگی نه صحنهای برای رقص و نغمه، بل میدان کشتیگیری بیپایانی است که هر لحظه باید آماده باشی: برای دفاع، برای حمله و برای ایستادن. هر روزِ جنگ برای مردم ایران، آزمونی بود برای بقا. ایرانیان یاد گرفتند چگونه در دل ویرانی، زندگی کنند، چگونه با هر صدای انفجار، به جای وحشتزدگی، تصمیم بگیرند چه چیزی را نجات دهند: جان فرزند؟ دفتر خاطرات؟ و … . این انتخابهای به ظاهر ساده، در واقع لحظاتی بودند که انسانیت، عشق و رویاها در برابر مرگ پنجه در پنجه هم میانداختند.
جنگ علاوه بر تخریب گسترده، زمینهساز نوعی «رویای ملی» نیز شد. در چنین وضعیت بحرانی، مردم به بازتعریف امید نیاز داشتند. رویای ایرانی در زمان جنگ، رویایی آرمانگرا نبود، واقعگرایانه و زنده بود. مثلا رویای پدر، فقط زنده ماندن فرزندانش در میان بمباران بود. باری در تاریخ کهن و پرفراز و نشیب ایران، همیشه روزهایی بودهاند که تاریکی بر افق چیره گشته، و مرز میان زندگی و مرگ، امید و یأس، تنها با تصمیمی کوچک یا نگاهی عمیق مشخص شده است. امروز، در زمانهای که صدای جنگ، ایران را محصور کرده است، خواه در میدانهای واقعی یا در جبهههای رسانهای، اقتصادی و فرهنگی، رویای ایرانی، چهرهای دیگرگونه به خود گرفته؛ چهرهای که شاید بیشباهت به راه پیمبران سخترو که مولانا در مثنوی تصویر میکند، نیست: هر پیمبر سخترو بد در جهان/ یکسواره کوفت بر جیش شهان. رویای ایرانی در این روزگار رویای ایستادن با کرامت، با شرافت، با زبان فرهنگ و ریشه است. این رویا را میتوان به عنوان نمونه در حرفهای دختری دید که با چشمانی اشکبار در میانه های جنگ، رو به دوربین می گوید:« من افتخار می کنم که ایرانی ام». باری جنگ تمام شد، اما رویای ایرانی همچنان زنده است. دیدگاه نگارنده این است که این رویا، دیگر تنها معطوف به بقا نبوده، بلکه حالا باید معطوف به ساختن، بازسازی و توسعه در همه جنبهها گردد.
توصیف زمینهای(Context)
1- ایران در این جنگ از کمبود یک متحد استراتژیک رنج برد. چنانکه متفکران علم سیاست بارها گفتهاند کشورها دوست و دشمن داِئمی در عرصه بین المللی ندارند، بلکه منافع آنها در موقعیت های تاریخی است که دوست و دشمن را مشخص میکند. براین اساس رابطه ما با قدرتهای جهانی غربی و شرقی نمیتواند براساس یک خط مشی ثابت و بصورت یک سیاست ازلی و ابدی شکل بگیرد. این اصل در سیاست بینالملل، در رابطه با کشور ما، پیچیدگیهای بیشتری نیز مییابد. محیالدین مصباحی در کتاب «تنهایی استراتژیک ایران» اشاره میکند که ایران از روی ناچاری و چه آگاهانه یا نآگاهانه به گونهای استراتژیک تنهاست و به همین دلیل از هرگونه اتحادمعنادار با قدرتهای بزرگ محروم است. تاریخ ایران به خوبی این مسئله را هویدا می کند. داریوش هخامنشی از بدو پیدایش امپراتوری و دولت ایران یکی از کلیدی ترین مفاهیم تاریخ ایران را طرح افکنی میکند، مفهوم «دشمن». مراد داریوش در آن دعای معروف از آنکه اهورمزدا کشور را در کنار دروغ و خشکسالی از دشمن نیز بپاید، به اهمیت آن برمیگردد. ایرانیان به واسطه ذهنیتشان از حمله تورانیان در تاریخ حماسی-اساطیری خود و حملات مرگبار آشوریان در دوره ماد، تجربه زیسته و فهم روشنی از دشمن داشتند.
خرابیهای وحشتناک حاصل از این تهاجمات، مفهوم ذهنی دشمن نزد آنان را پررنگ تر کرده بود. داریوش در دعای خود از فعل با معنای «پاییدن» در فارسی باستان استفاده میکند. این فعل چنان اهمیت دارد که مفهوم «آپات» در فارسی میانه و به مرور در فارسی نو، مفهوم «آباد» از آن ساخته می شود. به بیان دقیق تر، مفهوم امنیت بیبیم بودن، پاییدن و نگهبانی مُلک و کشور و مردم، یک مولفه اصلی در زیستجهان ایرانیان بوده است. مفاهیم آبادی و آبادانی بعدها با آب مرتبط شد. معنای نخستین آن با پاییدن و حراست شدن و…قرابت داشت، چنانکه در دوره قاجار نیز از عبارت «ممالک محروسه ایران» استفاده می شد. این تنهایی استراتژیک حتی در اوج قدرت ایرانیان در طول تاریخ ما نیز وجود داشت. این تنهایی استراتژیک ارتباط سرراستی با جغرافیای ایران و اینکه ایران چهارراه اقوام و حوادث تاریخ بوده،داشته است. گویی ما همواره باید به خود تکیه میکردیم. وقتی که ایرانیان در دوره قاجار برای مقابله با روسیه تلاش برای اتحاد با قدرت دیگری در پیش می گرفتند و ناکام میماندند، همین تنهایی را تجربه کردند و عاقبت مجبور به پذیرش معاهدات ننگین با روسیه تزاری شدند. به همین دلیل نیز بود که نخستین جرقههای تجددخواهی ایرانیان و اینکه به چه دلیلی ما عقب ماندهایم، در همین دوره جنگهای ایران و روس شکل گرفت.. این وضعیت در دوره رضاشاه و جنگ جهانی دوم به نوع دیگری تکرار میشود. به رغم اعلام رسمی بیطرفی ایران، اما وضعیت ژئوپولیتیک و استراتژیک ایران ناخواسته ما را وارد جنگ کرد. به زعم من، این نشانه ها بیشتر عیان می سازد که ما از این منظر موقعیت متفاوت، ویژه و متاسفانه با پیامدهای منفی داشته ایم.
2- ایرانیان در طول تاریخ نشان دادهاند که در موضع عافیت، عموماً، رفتاری نسبتاً غیرواقعگرا بروز میدهند، اما در دل بحرانها رویکردی واقعگراتر و معطوف به عقلگرایی پیش میگیرند که جای درستتر آن نه در این موقع، که در موقع عافیت و وضع غیربحرانی در کشور است. این وضعیت چرخه معیوبی را به وجود میآورد که آرمان رویای مشترک ایرانی را سترون میکند. به بیان دیگر، ایرانیان غالباً علیه دشمن یک اتحاد و جمعگرایی قدرتمند سلبی دارند، اما جهت رسیدن به رویای مشترک در قیاس با کشورهای توسعه یافته، کمتر جمعگرایی ایجابی دارند. ما در راستای مقابله با خطر، گفتمان ستیزمان به گفتمان وفاق نزدیک میشود، اما برای پیشرفت و توسعه، همچنان در چنبره گفتمان ستیز با همدیگر اسیر میمانیم. سابقه تاریخی ایران پیشامدرن، ما را به الگوهای جمعی در مناسبات اجتماعی رهنمون می کند. در این مناسبات شبان-رمگی که خود را در سطوح مختلف اجتماعی سیاسی و عقیدتی بازتولید کرده است، فرد به خودی خود مسئله نیست و تنها به واسطه کل و جمع، معنا دارد. مناسبات جهان مدرن که مبتنی بر فرد و فردگرایی ست، شالوده ای شکل داده است که منطق خود را در مسیر توسعه بر دیگر سرزمین هاو تمدن ها تحمیل کرده است. این فردگرایی در نهایت بدون محو شدن، به نوعی جمع گرایی منتهی می شود که با جمع گرایی پیشامدرن متفاوت است. به نظر میرسد که ما همچنان نتوانسته ایم به درستی نسبت خود با این منطق جهان مدرن را مشخص کنیم.
3- ارتباط شبکه ایرانیان به مدد رسانههای جدید بیشتر شده و تهران به عنوان پایتخت و قلب تپنده ایران، عملا نمایندهای از کل مردم ایران با قومیتهای متفاوت است. تهران ترکیب وحدتبخشی از زیست اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی کثرتهای ایرانی است. بدین ترتیب میتوان مشاهده کرد که ویژگی کهن وحدت در کثرت جامعه ایران، روزآمد شده و خود را در قالب جامعه ایران مدرن نیز نشان میدهد. به نظر میرسد که پلتفرم ایرانیان برای نیل به توسعه و رویای مشترک شکل گرفته است. در این ارتباط و حس همدلی که ایرانیان را در حتی جغرافیای متفاوت به هم وصل می کند، نشان میدهد که همچنان افقی از ایران آزاد و آباد و امن در ذهعن و ضمیر ایرانیان برای آینده وجود دارد.
4- این جنگ تحمیلی بیش از پیش اهمیت دکترین امنیت ملی و مباحثه درمورد آن را برجسته تر کرد. به نظر تفاوت در جهانبینی جمعگرایی و فردگرایی به طور مستقیم بر شکلگیری سیاستهای دکترین امنیت ملی، نحوه مدیریت بحران و ارزشگذاری بر جان انسانها در شرق و غرب تأثیر گذاشته است که آگاهی از این تفاوتها میتواند به درک بهتر سیاست بینالملل، منازعات جهانی و روایتهای رسانهای کمک شایانی کند. برای ایضاح مطلب میتوان چنین گفت که تفاوت بنیادین میان نگرشهای شرقی و غربی به فرد، جامعه و امنیت ملی و تفوق گفتمان اومانیستی تأثیر عمیقی بر سیاستگذاریها و دکترینهای امنیتی در کل این دو اردوگاه داشته است.
در فرهنگهای شرقی مانند چین و روسیه، جمعگرایی و حفظ انسجام و اقتدار ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اهمیت بیشتری نسبت به حقوق فردی دارد، به گونهای که در صورت لزوم، فداشدن یک یا حتی گروهی از شهروندان برای حفظ ثبات و امنیت کلان امری قابل قبول تلقی میشود. در مقابل، جوامع غربی بر پایه فردگرایی، ارزشهای اومانیستی و حقوق بشر بنا شدهاند و در این چارچوب، کرامت انسانی و جان هر فرد حتی در شرایط جنگی دارای اهمیت بالایی است. همین تفاوت باعث شده دکترین امنیت ملی در غرب بر اساس مشروعیت دموکراتیک، پاسخگویی به افکار عمومی و رعایت حقوق بینالملل طراحی شود، در حالی که در شرق، اولویت اصلی امنیت ملی حفظ بقاء نظام و کنترل تهدیدهای داخلی است، حتی اگر این به قیمت محدود کردن آزادیهای فردی یا اعمال سیاستهای سختگیرانه باشد. برای مثال، در جنگ اوکراین، سیاستهای روسیه نشان میدهد که جان افراد در برابر اهداف حکومت اولویتی ندارد، و آمار کشتهشدگان روسیه بنابر گزارشات قابل استناد از 200,000 تا 400,000 برآورد شده در حالیکه روسیه از منظر نظامی از اکراین بسیار قویتر و پیشرفتهتر است و باید طبق این منطق کشتههای اکراین از آن کشور بیشتر میشد، که این موضوع را میشود در ذیل همین مفهوم اهمیت دادن بیشتر به نظام/ ساختار حاکمیت در برابر عامل انسانی توجیه کرد. از دیگر سو در حالی که به نظر در جنگهای آمریکا در عراق و افغانستان، فشار افکار عمومی بر کاهش تلفات انسانی اثرگذار بوده است. به همین ترتیب، در مواجهه با بحرانهایی مانند همهگیری کووید-۱۹، دولت چین با اعمال قرنطینههای شدید به نام سلامت جمعی، آزادیهای فردی را به طور گسترده محدود کرد. این تفاوت نگرشی، ریشه در بنیانهای تاریخی و فرهنگی دارد و بازتاب آن در عرصه سیاست بینالملل، مدیریت بحران و روایتهای رسانهای بهروشنی قابل مشاهده است.
خطرات پیش روی ایران
چندین خطر عمده و اساسی در شرایط کنونی وجود دارد که باید آنها را در نظر داشت و نسبت به آنها حساس بود.
- وقوع جنگ فراگیر با دشمن
- ستیز گروهها و جریانهای سیاسی داخل کشور با یکدیگر
- تشدید قومیتگرایی و احتمال شورشها که میتواند منجر به تجزیه بخشی از ایران شود و این مهمترین هدف دشمنان ایران است.
- ضربه به ساختارهای دفاعی کشور
- نفوذ دشمن در ساختارهای مردمی و حاکمیتی کشور
- انزوای بیشتر و رادیکال تر شدن گفتمان ستیز در دکترین سیاست خارجی کشور
- تاملی درباره جنگ و صلح
جنگ و صلح از کهنترین مسائل تاریخ بشر بودهاند و همواره ذهن فلاسفه، اندیشمندان سیاسی و جامعهشناسان را به خود مشغول کردهاند. در بستر پرتنش و خطرآفرین تقابل میان ایران و اسرائیل، این پرسشها دوباره با فوریت مطرح میشوند: جنگ چرا رخ میدهد؟ صلح چگونه ممکن است؟ و نقش انسان، دولت و جامعه در این میان چیست؟ واکاوی نظریات فلسفی و جامعهشناختی درباره جنگ و صلح، میتواند به فهم عمیقتر از این درگیریها و جستجوی راهحلهایی مبتنی بر خرد، عدالت و امنیت پایدار کمک کند. در زیر به نمونههای مهمی از این نظریات اشاره می کنیم.
آگوستین در قرن 5 میلادی در کتاب شهر خدا استدلال میکند که جنگ یکی از نتایج گناه اولیه بشر است. در دنیایی بدون گناه، جنگ وجود نداشت، اما به دلیل سقوط انسان، خشونت، ظلم و درگیری وارد جهان شدند و در مقابل صلح را حالتی آرمانی و الهی میدانست که ریشه در نظم الهی دارد. در کتاب شهر خدا، او صلح را به عنوان آرامش نظم تعریف میکند، یعنی حالتی که در آن همه چیز در جای درست خود قرار دارد و با اراده الهی همراستا است. البته او صلح حقیقی را تنها در شهر خدا قابل دستیابی میدانست، نه در شهر زمینی که پر از گناه و ناسازگاری است، اما معتقد بود که صلح نسبی در جامعه انسانی از طریق عدالت و نظم اجتماعی ممکن است، اما این صلح موقت و ناقص است. او همچنین در نظریه جنگ عادلانه خود استدلال میکند که جنگ میتواند در شرایط خاصی (مثل دفاع از عدالت یا بازگرداندن نظم) مشروع باشد، اما هدف نهایی باید دستیابی به صلح باشد.
ماکیاولی در دو کتاب شهریار و گفتارها معتقد است که جنگ نه تنها در صورت لزوم، بل برای حفظ قدرت و شکوه دولت، گاه لازم و حتی مطلوب است. وی جنگ را بخشی جداییناپذیر از حکومتداری میدانست و بر خلاف سنتهای مسیحی، معتقد بود که اخلاق نمیتواند مانع کاربرد خشونت در سیاست شود. از همین رو دیدگاه وی درباره صلح دیدگاهی واقعگرایانه و مبتنی بر قدرت بود. او معتقد بود که هدف اصلی دولت حفظ بقا و قدرت است و مصلحت دولت بر هر چیز دیگری اولویت دارد. از نظر ماکیاولی، دولت باید برای حفظ قدرت خود، حتی اگر لازم باشد، از جنگ و زور استفاده کند. او اعتقاد داشت که انسانها ذاتاً پلیدند و تنها یک دولت قدرتمند با قوانین و نیروی نظامی قوی میتواند این طبیعت را کنترل کند و بدون نیروی نظامی قوی، قانون خوب نمیتواند پابرجا بماند. در نگاه ماکیاولی، virtù فضیلت نه به معنای اخلاق بل به معنای توانایی، زیرکی، قدرت اراده و آمادگی برای استفاده از خشونت در لحظه مناسب است. جنگ عرصهای است که حاکم با نشان دادن virtù میتواند از بخت (Fortuna) بهره ببرد و قدرت را تثبیت کند. ماکیاولی برای دفاع از کشور با ارتش مزدور، مخالف بود و معتقد بود که ارتش مزدور بیوفا، بیغیرت و خطرناک است و فقط ارتش ملی میتواند وفادار و کارآمد باشد. در واقع، او معتقد بود بقای یک کشور وابسته به توان نظامی بومی و مردمی آن است. ماکیاولی معتقد بود که صلح یک وضعیت موقت و شکننده است و همیشه باید خود را برای جنگ آماده نگه داشت. از این رو وی معتقد بود که شهریار باید در زمان صلح، همواره ذهنش را متوجه جنگ کند، زیرا جنگ پایانناپذیر است.
هابز معتقد است که ذات انسان خودخواه، ترسو، و رقابتجوست. در وضعیت طبیعی (یعنی قبل از تشکیل دولت) زندگی انسانها جنگ همه علیه همه است و در این وضعیت، صلح وجود ندارد، بل انسانها در حالت ناامنی دائمی زندگی میکنند. برای خروج از این وضعیت، انسانها با هم قرارداد اجتماعی میبندند و قدرت را به یک حاکم مقتدر (لویاتان) میسپارند و صلح تنها زمانی به وجود میآید که یک دولت قدرتمند، مرکزی مقتدر قانونگذار و مطلقه نظم را بر جامعه تحمیل کند. به همین علت هابز از حکومت مطلقه دفاع میکند، نه به خاطر عدالت، بل برای امنیت و جلوگیری از بازگشت به وضعیت جنگ. هابز معتقد بودکه همانطور که در وضعیت طبیعی میان انسانها جنگ حاکم است، در سطح بینالملل هم بین کشورها وضعیت مشابهی برقرار است، چون هیچ دولت جهانی وجود ندارد. بنابراین، روابط بینالملل در وضعیت دائمی جنگ بالقوهاند.
کانت در رساله صلح پایدار دیدگاهی عقلانی و عملی به جنگ و صلح ارائه میدهد. کانت جنگ را نتیجه بیقانونی در روابط بینالملل میدانست. از نظر او جنگ پدیدهای است ویرانگر، ضداخلاقی و مغایر با عقل عملی (اخلاقی). کانت استدلال میکند در نظامهای استبدادی، تصمیمگیری برای جنگ در اختیار شاه یا حاکم است که هزینههای آن را مردم میپردازند، اما در نظام جمهوری، خود مردم باید تصمیم بگیرند و چون خودشان جنگ را تجربه میکنند، تمایل کمتری به آن دارند.
کانت معتقد بود که صلح پایدار نه تنها یک آرمان اخلاقی، بل هدفی قابل دستیابی از طریق عقل و همکاری بینالمللی است. کانت پیشنهاد کرد که صلح پایدار نیازمند ایجاد یک فدراسیون جهانی از دولتهای دموکراتیک است که بر اساس قوانین عقلانی و احترام به حقوق بشر عمل کنند. او شرایط صلح را در دو دسته مقالات مقدماتی (مثل منع معاهدات مخفی و کاهش تسلیحات) و مقالات قطعی (مثل تشکیل جمهوریها و احترام به خودمختاری دولتها) تقسیم کرد. از نظر کانت، صلح نتیجه عمل به امر مطلق است که انسانها را ملزم میکند به گونهای رفتار کنند که عقل جهانی آن را تأیید کند. کانت معتقد بود که جنگ نتیجه خودخواهی دولتها و فقدان نظم عقلانی در روابط بینالملل است. او صلح پایدار را حالتی میدانست که در آن دولتها و افراد بر اساس اصول عقلانی و اخلاقی عمل کنند. او پیشنهاد کرد که صلح پایدار نیازمند 3 شرط اصلی است:
- جمهوریهای مبتنی بر قانون اساسی: کانت استدلال میکرد که دولتهای دموکراتیک که در آنها شهروندان در تصمیمگیریها مشارکت دارند، کمتر به جنگ تمایل دارند، زیرا مردم عادی هزینههای جنگ را متحمل میشوند و از آن بیزارند.
- فدراسیون دولتها: کانت از تشکیل یک اتحاد بینالمللی از دولتهای مستقل حمایت میکرد که نه به معنای یک دولت جهانی، بل فدراسیونی داوطلبانه برای حفظ صلح است.
- حقوق جهانی مهماننوازی: او خواستار احترام به حقوق افراد در عبور آزاد و تعامل بین فرهنگها بود، بهعنوان راهی برای کاهش سوءتفاهمها و تقویت همکاری.
روسو در قرارداد اجتماعی و رسالهای درباره صلح پایدار، معتقد بود که طبیعت انسانی به خودی خود صلحطلب است، اما ساختارهای اجتماعی و سیاسی ناعادلانه (مثل نابرابری و رقابت دولتها) منجر به جنگ و نزاع میشود و از این رو وی معتقد بود که جنگ میان افراد نیست بل میان ملتها است. روسو با نفی مالکیت در رساله نابرابری معتقد است که: نخستین کسی که تکهای زمین را حصار کشید و گفت این مال من است، آغازگر جنگها و ستمها بود. روسو از آزادی فردی دفاع میکند و معتقد است که جنگ، وقتی به انسانها به مثابه ابزار نگریسته شود، کرامت انسان را پایمال میکند. در نگاه او، ملتها نباید قربانی بلندپروازی پادشاهان یا نخبگان شوند. او از ایده یک قرارداد اجتماعی حمایت میکرد که در آن افراد بخشی از آزادی طبیعی خود را برای ایجاد نظمی عادلانه و صلحآمیز واگذار میکنند. روسو همچنین از تشکیل یک کنفدراسیون اروپایی برای جلوگیری از جنگ حمایت میکرد، اما نسبت به عملی بودن آن بدبین بود، زیرا معتقد بود که منافع خودخواهانه دولتها مانع همکاری واقعی میشود.
هگل در آثارش جنگ را بخشی از تضادهای ضروری در فرایند رشد ملتها میدانست، نه صرفاً امری منفی، از این رو از منظر هگل تاریخ جهانی صحنه پیشرفت آگاهی آزادی است و او به جنگ از منظر دیالکتیک تاریخی مینگریست و معتقد بود از طریق جنگ، روح یک ملت خود را زنده نگه میدارد. هگل در کتاب عناصر فلسفه حق، میان جامعه مدنی (بورژوازی) و دولت تفاوت میگذارد. جامعه مدنی بر سود، مالکیت و آسایش استوار است، اما دولت نمایانگر کلیت، اخلاق و هویت تاریخی ملت است. در این نگاه، جنگ برخلاف روح فردگرایانه و سودمحور جامعه مدنی، انسان را از خودپرستی خارج کرده و او را با کلیت اخلاقی (ملت و دولت) یکی میکند.
هگل درباره جنگ میگوید: جنگ، لحظهای است که در آن هر آنچه خاص است و آرزو شمرده میشود، فعلیت و واقعیت مییابد. به واسطه جنگ است که سلامت اخلاقی اقوام پایدار میماند؛ زیرا عوامل جبری و نیز فرآیندی که موجب پدید آمدن عادتهای تغییرناپذیر میشوند، بر جنگ اثر نمیگذارند. جنگ همانند حرکت ناشی از وزیدن باد است که آبهای دریاچهها را از فاسد شدن مصون میدارد. فسادی که از آرامش پایدار آبها پدید میآید نظیر همان فسادی است که در نتیجه صلح درازمدت و به دلیل اقوی بر اثر صلح جاوید ملتها را ضایع میکند. هگل معتقد است که جنگ عاملی است که میتواند آگاهی اجتماعی را در برابر خودگرایی استحکام بخشد. هگل معتقد است که با جنگ است که شهروندان در حمایت از دولت به ماهیت شهروندبودن خویش آگاه میشوند، زیرا در جنگ، حس مسئولیت اخلاقی و سیاسی را که هر شهروند باید در برابر استقلال و حاکمیت دولت متبوعش داشته باشد بیدار میشود. جنگ امکان میدهد تا هر شهروند فاصلهای را که در زمینه مالکیت خصوصی میان خود و دولت احساس میکند از میان بردارد و جوهر اخلاق را در کلیتی که دارد تحکیم کند. بنابراین، در پدیده جنگ، میان تعهدی که هر فرد برای دفاع از جامعه خود میکند و مقدس شمردن اخلاق اجتماعی نوعی همآهنگی به وجود میآید.
هگل با نقد به ایده کانت میگوید که ایجاد وحدت جهانی برای استقرار صلح پایدار، هم سادهلوحی است و هم عامل منفی موجود در این نظامها که مدام در حال جدا ساختن خود هستند. اما برای آنکه این نظامها در جدایی خویش ریشه نگیرند و در این وضع پایدار نمانند، برای آنکه وجود کلي قوم از وجود خاص افراد جدا نگردد و روح قوم از میان نرود، وظیفه دولت است که گاهگاه با ایجاد جنگ، بر ساختار موجود قوم و ملت لرزه افکند و نظم عادی آن را برهم زند و به حقوقی که افراد برای کسب آزادی و نگهداری از آن دارند، تجاوز کند.
هگل صلح دائمی را نه مطلوب میدانست و نه ممکن، زیرا تاریخ از طریق تضاد، کشمکش، و حل و رفع آنها یا همان مفهوم دیالکتیک پیش میرود، بنابراین، گاه جنگها ضروری هستند تا جوامع از مرحلهای به مرحله دیگر گذر کنند. به دیگر سخن جنگ گاهی لازم است برای پیشرفت تاریخی ملتها. برای هگل، دولت تجلی بالاترین شکل آزادی عقلانی در جامعه است. صلح واقعی فقط از طریق دولتهایی تحقق مییابد که اراده عقلانی را نمایندگی میکنند. اما حتی میان دولتهای عقلانی، ممکن است تضادهایی اجتنابناپذیر وجود داشته باشد که منجر به جنگ شود. هگل با ایدهی صلح دائمی کانت مخالف بود چون که صلحی که بر اساس اخلاق فردی و فدرالیسم جهانی باشد، بهزعم هگل، سطحی و غیرواقعگرایانه است. چون هر دولت واحدی مستقل با منافع خاص خود است، همیشه امکان تنش وجود دارد. صلح واقعی و پایدار نیازمند تکامل آگاهی سیاسی و حقوقی ملتها و دولتها است، نه صرفا توافق بینالمللی.
مارکس که جوامع را از منظر جنگ و نزاع طبقاتی تحلیل میکند معتقد است تاریخ بشر همواره صحنه جنگ میان طبقات فرادست و فرودست (مثل بورژوازی و پرولتاریا) بوده است و صلح واقعی از طریق رفع جنگ طبقاتی و حذف ساختار اجتماعی ناعادلانه سرمایهداری و انقلاب اجتماعی و سوسیالیزم و همبستگی و برابری محقق میشود.
کارل فون کلاوزویتس، استراتژیست نظامی پروسی قرن 19، در کتاب درباره جنگ، جنگ را بهعنوان پدیدهای سیاسی و اجتماعی تحلیل کرد. کلاوزویتس را به عنوان نظریهپردازی معرفی میکنند که جنگ را نه صرفاً یک فاجعه، بل ابزاری عقلانی برای دستیابی به اهداف سیاسی میداند. کلاوزویتس با جملهی معروف خود که جنگ ادامه سیاست با ابزارهای دیگر است، جنگ را پدیدهای پیچیده میبیند که شامل 3 عنصر اصلی است:
- خشونت اولیه: احساسات و خصومتهای مردمی که به جنگ دامن میزنند.
- بازی احتمالات: نقش شانس و عدم قطعیت در جنگ، که به مهارت فرماندهان بستگی دارد.
- ابزار سیاست: هدف نهایی جنگ که باید در خدمت اهداف سیاسی دولت باشد.
کلاوزویتس معتقد بود که جنگ باید تحت کنترل عقلانیت سیاسی باشد و هدف آن نه تخریب کامل دشمن، بل دستیابی به توازنی است که صلح را ممکن سازد.
تولستوی در آثارش مانند جنگ و صلح و نوشتههای فلسفی، رویکردی عمیقاً اخلاقی و ضد جنگ ارائه میدهد. تولستوی به عنوان صدای وجدان اخلاقی در برابر جنگ شناخته شده است. تولستوی جنگ را نتیجه طمع، غرور و فساد اخلاقی دولتها و نخبگان میدانست. او در جنگ و صلح با به تصویر کشیدن فجایع جنگهای ناپلئونی، نشان داد که جنگها اغلب نتیجه تصمیمات غیرعقلانی و خودخواهانه رهبران است و مردم عادی بیشترین آسیب را میبینند. تولستوی در آثار متأخر خود، تحت تأثیر مسیحیت غیرخشونتآمیز، هرگونه خشونت و جنگ را محکوم کرد و خواستار مقاومت مسالمتآمیز و عشق جهانی شد.
لویناس درباره صلح نظریهای بنیادین و فراتر از مفهوم متعارف صلح و جنگ دارد که بر اساس مواجهه اخلاقی با «دیگری» شکل میگیرد. او صلح را نه صرفاً به عنوان غیاب جنگ یا مصالحه عقلانی که مبتنی بر توازن قوا باشد، بلکه به عنوان یک «صلح بنیادین» میبیند که در نهاد سوژه و در رابطه با دیگری وجود دارد. این صلح از ابتدا و به صورت ذاتی در مواجهه با چهره دیگری وجود دارد و مسئولیتی نامتناهی و غیرقابل معامله برای سوژه ایجاد میکند که او را به صلح و همبستگی وادار میسازد. به عبارت دیگر، چهره دیگری سوژه را متنبه میکند که مرتکب خشونت نشود و مسئول صلح با دیگری باشد؛ مسئولیتی که پیش از هر انتخاب یا پرسش بر سوژه تحمیل شده است و نمیتواند از آن کنارهگیری کند. لویناس این صلح بنیادین را متمایز از صلح کانتی میداند که مبتنی بر پروژه عقلانی و جهانی است و دیگری را به عنصری از سوژه تقلیل میدهد. او معتقد است جنگ و خشونت ریشه در نادیده گرفتن دیگری و سلطه «من» بر «دیگری» دارد و تنها با تغییر نگاه و پذیرش غیریت دیگری میتوان به صلح واقعی رسید. این صلح، صلحی فراسیاسی است که از مصالحه عقلانی ناشی نمیشود و برخلاف آن، با متزلزل شدن توازن قوا از بین نمیرود. صلح لویناس اصیل، ذاتی و مقدم بر هر گونه خشونت است و رابطهای بین افراد منحصر به فرد را پایهریزی میکند که مقدم بر تشکیل هر دولت یا تمامیت است. او این صلح را میتوان «صلح مسیحایی» یا صلحی فراتر از همه صلحها نامید که پیامبران بنیاسرائیل بنیان نهادهاند. در کل، نظر لویناس درباره صلح بر پذیرش مسئولیت اخلاقی نامتناهی نسبت به دیگری و تأکید بر غیریت او استوار است، به طوری که این مسئولیت و رابطه اخلاقی، زمینهساز صلحی بنیادین و فراتر از صلحهای سیاسی و عقلانی معمول است.
گابریل مارسل معتقد بود که صلح امری فردی، درونی و اخلاقی است، نه صرفاً نتیجه ساختار سیاسی یا نظامی و صلح یک وضعیت ثابت نیست، بل فرآیندی پویا است که نیاز به حفظ و مراقبت مداوم دارد. مارسل از صلح درونی و بیرونی بر اهمیت ترکیب صلح درونی با صلح اجتماعی تأکید میورزید. او معتقد بود که وجود یک راز است و این راز در قلب مفهوم صلح نهفته است از این رو مارسل معتقد است صلح از دیدگاه اگزیستانسیالیستی نتیجه مستقیم درک عمیق وجود میدانست. مارسل بر اهمیت روابط دوسویه، ارتباطات صادقانه و دیالوگ در ایجاد صلح تأکید میکرد. او تفاوت بین روابط شخص محور و شی محور را در ایجاد صلح مؤثر میدانست. او معتقد بود صلح واقعی از درون شروع میشود و سپس به جامعه گسترش مییابد. نظر مارسل درباره صلح را میتوان در چارچوب فلسفه اخلاقی او و مفهوم «بودن» و «داشتن» فهمید. مارسل معتقد است که انسان دو گونه ارتباط با هستی دارد: «بودن» و «داشتن»؛ در «داشتن» انسان اشیاء را به عنوان ابزار در برابر خود میبیند، اما در «بودن» ارتباطی رازآلود و مشارکتی بین «من» و «تو» برقرار است که شامل عشق، امید، وفاداری و آمادگی میشود. مارسل با بیان این دو گونه ارتباط، خواستار بازگرداندن تجربه اصیل انسانی یعنی تجربه «بودن» است که میتواند زمینهساز صلح و همدلی واقعی میان انسانها باشد. از نظر مارسل، صلح فراتر از یک امر نظری و ایدئولوژیک است و با تغییر ارزشهای انسانی حاصل میشود؛ به این معنا که هزاران نفر نگرانیها و ملاحظات خرد و کوچک خود را کنار میگذارند و به سوی ارزشهای انسانی والاتر حرکت میکنند.
یوهان گالتونگ جامعه شناس نروژی که بنیانگذار اصلی رشته مطالعات صلح است از دو مدل یعنی صلح منفی که نبود جنگ یا خشونت مستقیم (مانند جنگ نظامی) است و نیز صلح مثبت که وجود عدالت اجتماعی، برابری، و رفع خشونت ساختاری (مانند فقر، تبعیض و نابرابری) است، نام میبرد. گالتونگ خشونت را در سه نوع مستقیم، ساختاری و فرهنگی تعریف میکند. خشونت ساختاری به نابرابریها و بیعدالتیهای نهادی اشاره دارد که مانع تحقق صلح واقعی میشوند. خشونت فرهنگی نیز به باورها و ارزشهای فرهنگی گفته میشود که خشونت را مشروع و موجه جلوه میدهند. او معتقد است برای رسیدن به صلح مثبت باید علاوه بر پایان دادن به جنگ، ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی تغییر کنند تا عدالت و برابری برقرار شود و نیازهای اساسی انسانها تأمین گردد. این تغییرات نیازمند مشارکت جمعی و ایجاد همبستگی اجتماعی است تا صلحی پایدار و واقعی شکل بگیرد. به طور خلاصه، نظریه گالتونگ درباره صلح بر ضرورت مقابله با خشونتهای ساختاری و فرهنگی و ایجاد صلح مثبت تأکید دارد که علاوه بر نبود جنگ، شامل عدالت، برابری و همبستگی اجتماعی است.
چه باید کرد؟
1- پرسشی که در اینجا اهمیت دارد، این است که این تنهایی را چگونه باید درک کنیم و آیا راه غلبهای بر آن وجود دارد؟ جواد طباطبایی در کتابهایش ذیل تاملی درباره ایران توضیح داده است که تاریخ میدان پیکار پیوسته است و میزان داوری در تاریخ، دستاوردهای جنگ است نه نتیجه نبرد. به تعبیر او، ایران به دلیل جغرافیای سیاسی خاص خود، در طول تاریخ، نمیتوانسته است در معرض یورش اقوام بیگانه قرار نگیرد، اما چاره آن نیست که این وضعیت را تقدیر محتوم خود بدانیم. به تعبیر طباطبایی، در برابر دائمی بودن تهدید و تجاوز بایستی اندیشهای از «مدیریت بحران» پیدا کنیم تا بتوان بر این ضعف طبیعی، با اراده معطوف به قدرت غلبه کرد. این قدرتمند بودنی که طباطبایی میگوید را میتوان به همه حوزهها از جمله نظامی، فرهنگی و اقتصادی تعمیم داد. به زعم نگارنده، قدرتمندی اقتصادی در اینجا بسیار مهم و چه بسا مهمتر از آن چیزی است که در ابتدا تصور میکردیم. برای قشر بزرگی از جامعه ایران، ناترازی بین دخل و خرج زندگیشان وجود دارد. این وضعیت بدِ اقتصادی و تورم بالا کمترین پیامدش تضعیف حس تعلق به وطن و حس همسرنوشتی در میان ایرانیان است.
2- تقویت جریان رویامند ایرانی و تقویت گفتمان وفاق و همدلی بین نیروهای متکثر ایرانی که همان مولفه فلسفی وحدت در کثرت هگل درباره ایران است(با حفظ خط قرمزهای امنیت ملی ایران). برای این منظور حاکمیت باید به خواستههای اکثریت مردم توجه کرده و به حقوق تمام ایرانیان(ولو اقلیت) احترام گذاشته شود. برای کشوری با موقعیت ژئوپولیتیک ایران، وحدت داخلی و درونی از نان شب واجبتر است.
3- توجه به تجربه تاریخی در جهت رویای مشترک ایرانی. نیچه درباره سودمندی و ناسودمندی تاریخ، با تمایزگذاری میان «تاریخ یادوارگی» و «تاریخِ شدن»، اولی را واجد خصلتی گذشتهنگر و دومی را آیندهنگر میداند. براین اساس، فهم تجریه تاریخی ما از تنهایی ایران، باید بتواند افقی به سمت غلبه بر این تنهایی و یافتن متحدان استراتزیک براساس منافع ملی بیابد. براین اساس نیاز به تجمیع و همافزایی ظرفیتها و امکانات داریم.
4- همبستگی میان ایرانیان داخل و خارج کشور. این همبستگی اگر براساس( به تعبیر مائوریتسو ویرولی)، تعلق خاطر به میهن صورت بگیرد، میتواند گامی مهم در جهت رویای مشترک ایرانی باشد. از آنجایی که بخش اعظم مهاجرین ایرانی در خارج از کشور ساکن کشورهای توسعه یافته؛ به ویژه در غرب هستند، می توان از این همبستگی در جهت توسعه با چشمانداز رویای مشترک ایرانی سود جست.
5- ایران باید بتواند در زمینه استراتژیک با قاصله گیری از دو گانه شرق و غرب متعلق به فضای جنگ سرد، با همه کشورهای جهان در سطوح مختلف براساس منافع ملی ارتباط بگیرد. انزوای ایران که یکی از اهداف اصلی دشمنان ایران است، به ضرر ایران تمام خواهد شد. این انزوا که ممکن است از داخل نیز حامیانی در جهت مخالف نیت دشمنان هم داشته باشد، مانع مهمی در برابر پیشرفت است. به عبارت بهتر، انزوا چه خودخواسته و چه تحمیلی، پیامدهای منفی برای کشور و مردم و آینده ایران خواهد داشت.
6- ایجاد همگرایی میان ارزش های فردی و جمعی. در این راستا باید بتوان از یکسو به دستاوردهای فردگرایی جامعه مدرن در بهرسمیت شناختن حقوق افراد در زمینه های مختلف متوسل شد و از سوی دیگر شهروند ایرانی را در یک حس ملی و رویای مشترک با دیگری سهیم کند. براین اساس نوعی ملیگرایی مدنی همسو با حقوق بشر می تواند افق آینده این رویای مشترک را نمایان کند. به گمان من یکی از دلایل برتری ساختار آفندی بر پدافندی ایران در جنگ اخیر(که متاسفانه آسیب دید) به گرایش ما به دکترین امنیتی شرقمحور برمیگردد که ضرورت بازنگری و هماندیشی در آن احساس می شود. به نظر نگارنده ضمن اهمیت به موضع آفندی، باید ببیشتر به این مولفه بیشتر غربی تا شرقی در دکترین امنیت ملی، یعنی حفظ جان افراد بها داد. براین اساس باید ساختار پدافندی را تقویت کرد تا تلفات انسانی به کمترین میزان خود در جنگهای تحمیلی برسد. از آنجایی که بخش عمدهای از مهاجرین ایرانی در کشورهای غربی ساکن هستند، و میزان بسیار کمی در بلوک شرق سکنی گزیدهاند، این پرسش مطرح می شود که قرابتهای فکری و فرهنگی و اجتماعی ما آیا اساساً با غرب بیشتر از شرق نیست؟ آیا بهتر نیست براساس قرابتهای جامعه خود، دکترین امنیتی خود را باز تعریف کرده و بهبود ببخشیم.
source